، تا این لحظه: 10 سال و 1 ماه و 4 روز سن داره

خاطرات سام عزيزمامان م‍ژده وبابااميد

زایمان مامان مژده

بالاخره فروردین ماه با هزار بار شمردن ماه هاو روزها رسید صبح روز عید من خواهرم مروارید و مینا قرارشد باهم بریم فروشگاه خرید کنیم چون پدرم تازه فوت شده بود سفره هفت سین نداشتیم اما خاله ام با دختراش قراربود بیان جزیره خارک پیش ما . تو فروشگاه یهو یه حال عجیبی شدم دلم درد گرفت چشمام سیاهی رفت ولی بعد 10 دقیقه خوب شدم گذشت تا چند رو بعد یعنی روز پنجم فروردین صبح  قرار بود با مهمانهای که از اهواز اومده بودند و مامان مهری و خواهراهمگی بریم ناهار بیرون ، رفتیم و خیلی خوش گذشت وبعد ظهر هم رفتم امامزاده میرمحمد سر مزار پدرم هم کلی گریه کردم از اونجا هم رفتیم باغ پرندگان و بعد از اون رفتم خونه دیدم خیلی خوابم میاد یکی دو ساعت خوابیدم که خو...
23 تير 1393

بارداری مامان مژده قسمت سوم

حالا به هر سختي كه بود سه ماهه دوم هم پشت سر گذاشتم كه اتفاقي كه از او مي ترسيديم پيش اومد يه روز بعد از ظهر گوشي بابااميد زنگ خورد و گويا خبر فوت پدرم كه در بيمارستان شيراز بستري بود را بيان كردند اما اميد چيزي به من نگفت و فقط گفت فردا مي خوام برم شيراز پيش مامانت من يهو شك كردم اما چون دلم نمي خواست اين مسئله را باوركنم توجهي نمي كردم ساعت 12 شب بابا اميد منو صدا زد به هر ترتيبي جريان را براي من توضيح داد واي از آن روز فردا صبح وقتي اميد رفت شيراز يكي از دوستام رزيتا جون اومد دنبالم منو برد خونه خواهرم چون قراربود مراسم بابا رو اونجا برگزار كنيم و تام فاميلا داشتند برنامه ريزي مي كردند كه چه موقع حركت كنند من هم منتظر اومدن مامانم بودم تا...
23 تير 1393

بدون عنوان

الا ديگه 8 هفته مي گذشت و من منتظر بودم كه تهوع و وياري كه سر بارداري بچه اولم داشتم شروع شه كه خالم زنگ زد و مارو به عروسي دعوت كرد آخه ما جزيره خارك زندگي مي كنيم و چون عروسي شيراز بود بايد چند روز زود تر حركت مي كرديم خلاصه ما رفتيم عروسي خيلي هم خوش گذشت منم كه باردار بودم همه كلي هواي منو داشتند خلاصه ما برگشتيم خارك كه يك اتفاق خيلي بدي كه باورش هنوز هم برام سخته افتاد اره پدرم مريض شدو مامان مهري كه من خيلي به او وابسته بودم بايد بابارو مي برد شيرازاما هيچ كس نمي دونست كه رفتن بابا از خونه هيچ برگشتي ندارد بابايي كه يك لحظه بچه هاشو تنها نمي گذاشت و يه چيزي براتون بگم كه من خيلي به پدر و مادر وابسته هستم خلاصه مادررفت و من تنها ماندم ...
23 تير 1393

بارداری مامان مژده قسمت اول

یلی این روزا دلم حال و هوای پارسال رو کرده! روزهای آخر ... روزای انتظار... سنگینی ... یه شکم گنده با تکونای یه جوجو.... با هزار مشقت اومدن سرکار و بعدش یه پیاده روی برای زایمان کسی نمی دونه اون روزا من چه درگیریای ذهنی داشتم ... ترس از ورود یه بچه معصوم... غصه هاي كه به خاطر مرگ ناگهاني پدرم كه تو قسمت هاي بعدي براتون تعريف مي كنم مسئولیت ... و هزار تا فکر و خیال دیگه ... همه و همه گذشت... زود هم گذشت و الان جز یه خاطره بسیار شیرین ... هیچ چیز از اونا برام نمونده!!!!! دلم می خواد از اول همه چیزرو بنویسم ... می دونم که شاید خیلی طولانی بشه ولی تا اونجایی که حافظه ام یاری می کنه می نویسم تا همیشه برام بمونه حدود 12 سال از تولد دخترم ساغر جون م...
23 تير 1393
1